آواآوا، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره

بهترین هدیه خدا به ما

اردوی نی نی سایتی

خیلی وقت بود به خاطر امتحانام نتونسته بودم بیام و کلوپ و آپدیت کنم. اول از همه از دیروز بگم که یه روز خیلی خوب با بچه های نی نی سایتی داشتیم توی پارک بانوان.حدود 8 تا نی نی بودن که همه هم سن و سالای آوا جونی این هم عکساش     این هم دخملم و آدرین     خوب این از اردومون حالا بگم از کار های جدید دخملی: دیشب بالاخره پس از تلاش 3 4 روزه غلت زد و انقدر من و شهاب جیغ زدیم که ترسید و زد زیر گریه. یاد گرفته که توی بالشت و توی بازوی من و توی صورتم جیغ میکشه. یه 10 درصدی از بغلی بودنش کمتر شده.یعنی هنوز تو ترکه هااااااااا شبها که بیدار میشه برای شیر از تختش برش میدارم میزارمش رو تخت خودمون تا من بیام آ...
24 شهريور 1392

سر شلوغی من تو این روزها

خیلی وقت بود که وقت نکرده بودم بیام وبلاگتو آپ کنم.آخه خیلی بغلی شدی مامانی از ساعت 5 به بعد که دیگه یه دقیقه هم رو زمین نمیمونی و بعضی وقتها واقعا دیگه خسته میشم.ولی خوب باز با یه لبخندت دوباره خر میشم. دیروز رفتم یه عالمه ایده از اینترنت پیدا کردم حالا تو یه فرصت مناسب کلی ازت عکس میندازم و میزارم تو وبلاگت. کارهای دانشگاه این روزها شده قوز بالا قوز.یعنی همش به خودم فحش میدم که الان چه وقت درس خوندن بود. جدیدا دیگه حسابی بزرگ شدی .اینو از کارهاتو نگاهت میشه فهمید.یعنی منتظری تا من برم تو آشپزخونه تا شروع کنی به گریه.دیروز دیگه ور داشتم با خودم بردمت تو آشپزخونه تا شاید بتونم ظرفهای دو روز پیشو بشورم.بابایی هم که میاد انقدر خسته ست که...
3 شهريور 1392

دوست جونی دخملم

این روزها دخملم یه دوست جونی پیدا کرده که من و باباش هم کلی بهش ارادت داریم و هوای این دوست جونیشو داریم. بالای تخت آوا خانم سه تا عروسک هست یه پلیکان و یه گوسفند و یه لاک پشت.ولی خوب این آوا خانم ما فقط به لاک پشت علاقه داره و فقط به اون میخنده. بعد از کلی صحبت باهاش بالاخره قانعش کردم که به پلیکان هم بخنده.ولی گوسفند بیچاره این وسط تنها مونده. خلاصه علاقه ی دخترم به لاک پشت به حدیه که اون رو به صورت سیار هر جا که میره براش میبریم.چون وقتی که بیحوصله ست فقط با دوست جونش شاد میشه. از چیزهای دیگه ای که بهش علاقه داره یه خرگوشه که آهنگ میزنه چه آهنگی هم میزنه رو مخه ها ولی خوب دیگه به خاطر آوا خانم حاضریم ساعتها تحمل کنیم این خرگوشو.هه...
2 مرداد 1392

دخترک شیطون بلای من

این روز ها هر لحظه اش برام جذاب تر از قبل شده.هر دقیقه دارم کارهای جالبتری از آوا میبینم مثلا: صبح ها تا بیدار میشه و عروسکای بالای تختشو میبینه کلی باهاشون حرف میزنه و میخنده. وقتی باهاش حرف میزنی اون هم سعی داره به روش خودش باهات حرف بزنه و کلی جیغ و داد راه میندازه. دیگه با نگاهش قشنگ دنبالت میکنه. از تو آشپزخونه که باهاش حرف میزنم سعی داره پیدام کنه. عاشق گردش تو خونه است.کلا باید بگم عاشق بغله. وقتی دمر میزاریمش تمام تلاششو میکنه پاشو به یه جایی فشار بده و بره جلو. جدیدا موقع عوض کردن پاشو میزاره رو زمین و خودشو پرت میکنه عقب.(شیطون) وقتی نخواد کاری رو کنه اصلا محاله انجامش بده.مثلا نخواد پستونک بخوره یا نخواد بیدار شه...
25 تير 1392

روز واکسن

چشمامو باز میکنم و ساعت موبایلو چک میکنم.هنوز نیم ساعتی مونده به 8:30 چشمامو میبندم ولی مگه خواب به چشمام میاد. خلاصه از جام بلند میشم و میرم صبحونه آماده کنم.خدا میدونه که تو دلم چه آشوبیه.خدایا نمیدونم از کشف واکسن شکرت کنم یا نه.از یه طرف خوب مفیده ولی از اون طرف هم ............ تو همین حین صدات در میاد میدونم که گشنه ای.میدوم سمتت.با اون نگاه نازت بهم نگاه میکنی.نمیدونم چرا اینقدر امروز مظلوم شدی؟؟؟ یعنی همه ی بچه ها روز واکسنشون اینقدر مظلومن؟؟؟؟؟ لباسات و عوض میکنم و با بابایی راه میفتیم سمت مرکز بهداشت. بماند که اونجا بعد از کلی معطلی خلاصه نوبتمون شد.حالا این خانم دکتر مگه ول میکنه همش داره توضیح میده که بعد از واکسن چه ک...
19 تير 1392

من یک مادر هستم

رو به رویت نشسته ام و تو در خوابی این منم که در نقش یک مادر هستم؟؟؟؟ انگار هنوز باور نکردم.انگار این یک رول توی یه فیلمه که دادنش به من تا بازی کنم. اما نه واقعا من یک مادر هستم این دخترک که در تخت آرمیده دختر من است............ خدایا ممنون مسئولیت بزرگیست. خیلی کار دارم برای آینده ات دخترم........... میدانم که برای هر ماه از زندگیت باید یه جور باشم گاهی آغون آغون کنان همراهت شوم.گاهی با روروکت با هم بدویم. روزگاری با هم بازی کنیم و وقت هایی هم داستان بخوانیم. و چه شیرین است این بزرگ شدنت را دیدن. شاید در این راه گاه گاهی لازم شود دعوایت کنم و یا حتی تنبیهت کنم اما دخترکم همه و همه برای سعادتمندی توست و تو وقتی ...
17 تير 1392

روز زایمان

  بالاخره روزی رسید که منم خاطره ی زایمانم بنویسم.همیشه میرفتم توی نی نی سایت و خاطرات و میخوندم و کلی لذت میبردم. همیشه بهترین روز زندگیم روز عقدم بود چون بعد از کلی تلاش موفق شده بودم به عشقم برسم.از وقتی حامله شده بودم با خودم میگفتم یعنی روز زایمانم میاد قبل از این روز یا نه ؟ حالا که روز زایمان رو تجربه کردم باید اعتراف کنم فوق العاده ترین روز زندگیم بوده. حالا میرسیم به خاطره ی زایمان من: چهارشنبه روز قبل از زایمانم بود که قرار بود مامانم دیگه بار و بندیلشو ببنده و برای 10 روز بیاد خونه مون.قرار بود از ظهر بیاد که کمی خونه رو تمیز کنیم که همه چی واسه اومدن آوا خانم آماده باشه. حول و حوش ظهر بود که مامانم اوم...
12 تير 1392