آواآوا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

بهترین هدیه خدا به ما

با اومدنت شادتر شدیم

هیچ وقت فکر نمی کردم از لحظه ی ورودت اینقدر تغییر تومون ایجاد کنی .ازت ممنونم که هستی.قدرت رو می دونیم .

مامانی و بابایی

فرهنگ لغات

امروز گفتم یه ذره از فرهنگ لغات دخمل بنویسم: بابا ابوب: بابا شهاب مامان اماز:مامان سولماز دیان دیان:دوستت دارم دین دین دون:تلویزیون بابا بدادز:بابا فرامرز پاززا:پانیزا نم نیم نی:سیب زمینی اون:اعظم تاکو:کاهو پیداز:پیاز کلا بعد از دو سالگی یه تحول خیلی خیلی چشمگیر داشت.اصلا انگار یه هویی بزرگ شد هم از نظر ظاهری هم از نظر عقلی. پروژه از شیر گرفتن هم با همه ی سختی هاش تموم شد.انگار کلا تو بچه داری هر مرحله ای که هستی فکر میکنی سخت ترینشه ولی وقتی میری مرحله ی بعد میفهمی قبلی هیچی نبوده.مثلا همین از شیر گرفتن جدا از سختی های جسمی و اینکه باید سرشو گرم میکردن سختی روحی زیادی داشت و  حال روحیم اصلا تو اون د...
22 خرداد 1394

کار بلد

باورم نمیشه با گذشتن روزها انقدر تغییر تو آوا ببینم و جالبتر اینکه تمام کارهایی که این مدت سعی داشتم بهش یاد بدم حالا  داره دونه دونه بهم پس میده و من متعجب از این که اینهمه وقت داشته تموم کارهای منو ضبط میکرده.راستیتش باید بگم که حسابی کیف میکنم .درسته که شیطونیاش بیشتر شده ولی خیلی شیرین تره.از همه جالبتر اینه که با اینکه نمیتونه حرف بزنه ولی کاملا منظور خودشو میرسونه. و وقتی که میفهمم چی میخواد بلند بلند میخنده که نشونه ی تاییده. از کارهای این روزاش بخوام بگم : با کوچیکترین ریتمی بلند میشه میرقصه و اصرار داره که همه هم باید دست بزنن. عاشق اینه که جامدادی مداد رنگی هامو بزارم جلوش و اونا رو هی بریزه بیرون هی بزاره توش.گه گاهی...
23 آبان 1393

خنده مزن بر دگران

اون وقتها همیشه وقتی زن و شوهرایی که بعد از بچه دار شدن روابطشون سرد شده رو میدیدم با خودم میخندیدم و میگفتم من و شهاب اصلا و ابدا اینطوری نمیشیم و بچه هم نمیتونه تو عشق ما خللی وارد کنه.اما حالا که گذشته و خودم بچه دار شدم میبینم که این سردی دلیلش بی احساس شدن طرفین نیست بلکه یه زن وقتی مامان میشه دیگه هیچ تایمی مال خودش نیست: قبل از بچه مرد در حال حرف زدنه و زن سرا پا گوشه و با هم ساعتها حرف میزنن.بعد از بچه مرد در حال حرف زدنه زن هم کمابیش گوش میده وسط حرفای مرد :نکن نرو بالا از مبل خوب میگفتی.آوااااااااااااااا آوااااااااااااا بیا بیا اینجا کتاب بخونیم. به سیب زمینی پیاز ها دست نزن...... و الی آخر و در نهایت حرف زدن ها خلاصه میشه تو 5 ...
25 شهريور 1393

زنگ تفریح

نمیدونم خوشحال باشم که ترم تابستونی بهمون نمیدن یا ناراحت.خوشحال به خاطر این که بیشتر میتونم کنار آوا باشم و ناراحت به خاطر این که بیخودی درسم تا بهمن طول میکشه.خلاصه بگذریم..... از آخرین پستم چند ماه میگذره ولی یه خلاصه ای از این مدت براتون میگم. آوا خانم واکسن یکسالگیش رو به سلامتی زدو خیلی هم واکسن راحتی بود خدا رو شکر.توی یک سال و یه ماهگی راه افتاد.خیلی یه هویی دیدم بلند شد و دید من از پشت هواشو دارم یه هفت هشت قدمی راه رفت و از فرداش هم دیگه  مگه نشست؟؟؟؟؟؟ البته همه ی سختیش یه هفته ده روز بود بعدش دیگه تعادلشو به دست آورد و یه ذره راحت تر شدم.البته که هنوز هم بعضی وقتها گام و گوم میخوره به در و دیوارهاااااااااا ولی به نسبت ...
9 تير 1393

غیبت طولانی و شرمندگی

و اینک بعد از یه غیبت طولانی مدت بالاخره تونستم وبلاگتو آپ کنم . می دونم سر شلوغی و اینا بهانه است ولی نمیدونم چرا مدتی بود حوصله ی وبلاگ و نداشتم .نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده یا نه؟ولی مدتی هم بود یه ذره از نظر روحی به هم ریخته بودم.بگذریم.... توی این مدت آوا خانم حسابی بزرگ شده و هر روز دارم کارهای جدید ازش میبینم.دخملم میشینه ولی باید هواشو داشته باشی ها چون یهو چپه میشه. یه چیزی بین چهار دست و پا و سینه خیز میره.و جدیدا سرعتش هم زیاد شده جوری که توی 2 ثانیه برمیکردم میبینم نیست زیر پاهامه خخخخخخخخخخخخخ فقط وقتی میرسه به پله ی آشپزخونه نمیتونه بیاد بالا و شروع میکنه به زور زدن. یعنی اگه بگم وسایل بازیش چیاست میمیرین از خنده: ...
29 آذر 1392

نیمه ی راه

اون روز داشتم به این فکر میکردم که چرا ما آدم ها قدر موقعیت هامون رو نمیدونم.مثلا هممون تا قبل بچه دار شدن چه کارهایی میتونستیم بکنیم و نکردیم.و انصافا هم بگم هااااااا هر چقدر هم اکتیو و فعال باشی با وجود بچه یه سری کارها رو نمیتونی بکنی. حالا درس و دانشگاه ما شده از اون دسته کارهایی که با وجود بچه میشه انجامش داد ولی خیلی سخت.جدا از جایی گذاشتن بچه و رفت و آمد و دلتنگی و نا آرومی سر کلاس خود بحث کارها و انجام دادن پروژه ها خودش بساطیه. البته نا گفته نمونه که بعد از کلی مذاکرات با اساتید اکثرا موافقت کردن که فقط کارهامو نشون بدم.و سر کلاسها نشینم. اون روز خونه ی مامانم بودم .به مامانم گفتم من از خستگی دارم می میرم یه ساعت آوا رو نگه دا...
16 آبان 1392

شوخی با آوا جونی

وااای حجاااب کنید نا محرم اومده   اجاره ی این ماهو چی کار کنم آخه   خوشتیپ شدم؟؟؟؟؟؟       واااا این دستای منه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   الووووو عمه شهره کجاااایی؟؟؟؟؟؟   ...
21 مهر 1392

اعتقادات مامان بزرگها

قدیم ها مامان بزرگ ها یه سری از عادتها رو خیلی بد می دونستن و از نظرشون بچه ای که این عادت ها رو داشته باشه اذیت کن و بده.ولی بر عکس از نظر دکتر ها این روز ها یه سری از این عادت ها خیلی هم خوبه و باعث رشد فکری کودک میشه. از جمله ی این عادت ها:                                                                   &n...
10 مهر 1392