آواآوا، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره

بهترین هدیه خدا به ما

مادر

این روز ها با خودم فکر می کنم چه کارهایی از پس آدم بر میاد وقتی که مادره: مادر که باشی دیگه برات مهم نیست چند ساعته که نخوابیدی یا چند شبه که نخوابیدی مادر که باشی تمام دغدغه ات این میشه که بچه ات چند بار پی پی کرده یا چقدر وزن گرفته. مادر که باشی تازه میفهمی مادرت چی کشیده تا تو رو بزرگ کرده و تو خیلی راحت خیلی وقت ها باهاش تند رفتار کردی. اصلا بزار واضح بگم تازه از روزی که مادر میشی قدر مامان و باباتو میدونی. مادر که باشی حاضری وسط شام و ناهار بلند شی و بچه ات  سیر کنی هر چقدر هم که گشنه باشی. مادر که باشی حاضری مدت ها چیزایی که دوست داری و نخوری تا یه وقت بچه ات دلدرد نگیره. مادر که باشی از خیلی چیز ها میگذری و همه ی ...
12 تير 1392

وقت طلاست

بالاخره بعد از مدتها وقت شد من بیام و وبلاگ آوا جونی رو آپ کنم.                                                              این روز ها حسابی با آوا مشغولم.میتونم بگم علنا از همه چی افتادم. از صبح با آوا جونی بیدار میشیم و مشغولیم تا شب البته صبحمون از ساعت 1 شروع میشه و شبمون تا ساعت 4 صبحه.امیدوارم که توی 2 ماهگی شب و روزش تنظیم بشه. از...
10 تير 1392

آخرین روزها

فقط سه روز دیگه مونده تا بتونم ببینمت فقط سه روز مونده که بتونم از بودن تو درونم لذت ببرم. نمیدونم شاید دیگه هیچ وقت همچین حسی رو تجربه نکنم. خدا کنه که توی این مدت ازم راضی بوده باشی. امیدوارم مامان خوبی بوده باشم. وقتی بهش فکر میکنم که سه روز دیگه این موقع توی بغلمی یه جور حسی توی دلم میاد که نمیتونم وصفش کنم. یه جور حس شادی یه جور ترس خدایا کمک کن که این روز ها هم زود بگذره و من دختر نازمو صحیح و سالم توی بغلم بگیرم. جدا از اینا یه کمی هم فکرای بیخود دارم این روزها فکرایی مثل نگرانی از سالم بودنت نگرانی از روز های اول انقدر که همه از روزای اول ترسوندنم. حس بابایی رو هم که بخوام بگم یه حس خاصی داره انگار دیگه راست...
16 ارديبهشت 1392

شمارش معکوس

دیروز رفته بودم پیش دکتر بعد از معاینه و سوو گرافی گفت که همه چی اکیه.خدا رو شکر آوا جونم تو هم چرخیده بودی فقط گفت سرت تو لگن نیومده اگه تو این یه هفته نیاد نمیتونی زایمان طبیعی داشته باشی. وقتی از انقباض هام به خانم دکتر گفتم گفت دیگه داری اعلام میکنی کخه داری میایی.عزیزم دیگه هر موقع که دوست داشتی میتونی بیایی مامانی. یادمه تا قبل از این همیشه بهت میگفتم الان نیا وقتش نیست.ولی حالا دارم بهت میگم مامانی منتظرتم . دیگه وارد ماه نه شدم.دیگه جدی جدی باید منتظرت باشم. شمارش معکوس شروع شده وااای که برای اون لحظه ای میخوام اولین بار بغلت کنم چقدر مشتاقم. فردا میخوام ساکتو آماده کنم و کار های خرده ریزمو انجام بدم.هنوز کلی کار دارم. ...
2 ارديبهشت 1392

مسائل روز بارداری من

امروز تصمیم گرفتم یه سری از مسائل روزو برات بنویسم شاید بعد ها برات جالب باشه.   اول از همه آهنگی که این روزها زیاد گوش داده میشه و رو بورسه آهنگ بیا دوری کنیم از هم بارانه. دیگه از آهنگهای رو بورس آهنگ همین خوبه ی ابیه.   دوم برنده ی آکادمی گوگوش امسال ارمیا شد.   سوم امسال توی خرداد انتخابات ریاست جمهوریه و ما با عمو مجید اینا شرط بستیم که قالیباف رییس جمهور میشه.   چهارم قیمت چند تا چیز و برات مینویسم مثلا گوجه کیلویی 4500 پرتغال کیلویی 3500 گوجه سبز نیم کیلوش 6000 تومانه نون سنگک 600 تومانه نون بربری 500 تومانه و......................   پنجم حداقل حقوق ثابت کارمندا چیزی حدود 500 تو...
24 فروردين 1392

خداحافظی

دیروز خونه ی یکی از دوستای بابایی بودیم و هم همسر صاحبخونه و هم اون یکی دوستمون بچه ی کوچیک داشتن.واین برای من یه موقعیتی بود که از مشکلات بعد از بچه داری مطلع بشم مثلا: دیگه شرکت تو بازی های گروهی تعطیل صبحونه و ناهار و شام دسته جمعی تعطیل خواب یه سره تا صبح تعطیل کلا هر چیزی که باعث بشه چند ثانیه مال خودت باشی تعطیل..... و خیلی برام لازم بود این قضیه.وقتی خونه اومدیم و فکر کردم دیدم هیچ کدوم از این تفریح ها حتی یه ذره هم از تو بیشتر برام عزیز نیستن و من با آغوش باز منتظر این درد سرهام .بالاخره هر کی طاووس میخواد باید جور هندوستان بکشه دیگه. و همین تلنگر باعث شد که از تمام کارهایی که این روز ها میکنم نهایت لذت رو ببرم چون میدونم...
11 فروردين 1392

سال جدید و خانواده ی سه نفره ی ما

عزیز دل مامان امروز چند روز از سال نو میگذره و امسال تو هم با مایی. باورم نمیشه که سر سفره ی هفت سین امسال دعای پارسالم برآورده شده.خدا رو هزار بار شکر. امسال هم دعام این بود که تو سال جدید صحیح و سالم بیای تو بغلم.سال دیگه سر سفره هفت سین عکس بندازیم باهم الهی آمین. از حال این روزام بگم که خوابیدن ها خیلی  خیلی سخت شده انقدر یه پهلو خوابیدم که صبح وقتی بیدار میشم استخونای یه طرفم درد میکنه و کامل لمسه. امسال عید من و بابایی  اولین سالی بود که تهران بودیم. حسابی هم یه روزایی حوصلمون سر میره. ولی عیبی نداره مامانی ما یه فرشته کوچولو داریم که ارزششو داره به خاطرش یه خورده حوصلمون سر بره. از درد و مرضای این روزا برات بگم...
5 فروردين 1392

خریدهای نهایی و دخمل موسیقی دوست من

بالاخره آخرین خرید هاتم کردیم مامان جون.کالسکه و کریر بود و ساکت واااای خیلی خوشگلن مامان جون. ولی خیلی شرمنده ی بابا فرامرز شدم مامانی آخه واقعا گرون شد . از حال این روزام بگم که حسابی دارم سنگین میشم و خوابیدن شبهام خیلی بد شده.صبحا بعد از اینکه بابا جونی میره دیگه منم خوابم نمیبره.الهی قربونت بشم دیگه فقط 10 هفته مونده دل تو دلم نیست که این 10 هفته هم بگذره و تموم شه و تو بیای تو بغلم عزیزم. یه چیز جالب تعریف کنم برات تو هم عین بابات خیلی به موسیقی علاقه داری .از موقعی که برنامه ی آکادمی گوگوش شروع میشه تو هم شروع میکنی به وول وول زدن.وااای خیلی باحاله. شکمم هم روز به روز بزرگتر میشه و راه رفتن برام سخت شده تو خیابون که عین پاندا ...
24 اسفند 1391

معذرت خواهی

دخمل گل مامان یه معذرت خواهی بهت بدهکارم مامانی. دیروز کارگر داشتم واسه کارای عید. میدونم از بوی شوینده ها اذیت شدی ببخشید مامانی. عوضش حسابی خونه تمیز شد واسه عید .گلوم هم از صبح میسوزه و سرفه میکنم.واااااای قول میدم دیگه از این کارا نکنم مامانی.بووووووووووس   واااای یه چیز دیگه جمعه با بابایی رفته یبودیم خرید و دور بزنیم واااای واقعا دیگه بهم ثابت شد که توان گذشته رو ندارم.خیلی راه نرفتیم ولی به حدی خسته شده بودم که نا نداشتم وقتی اومدیم خونه.به بابایی گفتم من دیگه نمیام بیرون بابایی تعجب کرده بود و میگفت یعنی اینقدر خسته شدی؟؟؟؟؟ واقعا خیلی حالم بد بود.خوب دیگه مامان جون اینم یکی دیگه از چیزایی که تعطیل شد.هر سال دم عید من ...
13 اسفند 1391