آواآوا، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره

بهترین هدیه خدا به ما

کار بلد

1393/8/23 16:50
نویسنده : سولماز شاداب
443 بازدید
اشتراک گذاری

باورم نمیشه با گذشتن روزها انقدر تغییر تو آوا ببینم و جالبتر اینکه تمام کارهایی که این مدت سعی داشتم بهش یاد بدم حالا  داره دونه دونه بهم پس میده و من متعجب از این که اینهمه وقت داشته تموم کارهای منو ضبط میکرده.راستیتش باید بگم که حسابی کیف میکنم .درسته که شیطونیاش بیشتر شده ولی خیلی شیرین تره.از همه جالبتر اینه که با اینکه نمیتونه حرف بزنه ولی کاملا منظور خودشو میرسونه. و وقتی که میفهمم چی میخواد بلند بلند میخنده که نشونه ی تاییده.

از کارهای این روزاش بخوام بگم :

با کوچیکترین ریتمی بلند میشه میرقصه و اصرار داره که همه هم باید دست بزنن.

عاشق اینه که جامدادی مداد رنگی هامو بزارم جلوش و اونا رو هی بریزه بیرون هی بزاره توش.گه گاهی هم چهار تا خط خطی کنه.

هر جمله ی سوالی که با چیه تموم بشه پاسخش از طرف آوا خانم داغه.مثلا بهش میگم سوزن چیه میگه داغ بخاری چیه میگه داغ و الی آخر

هر جمله ی سوالی که با کیه تموم بشه هم جوابش زدن به سینه ی خودشه که یعنی منم.حالا این سوال هر چی باشه مهم نیست فقط آخرش کیه داشته باشه تمومه.

یاد گرفته میگم ساعت چنده میگه ده.بابا شهاب کجا رفته دد.بابا شهابو چند تا دوست داری؟ ده

هنوز آدمای دور و برشو به اسم نمیشناسه مثلا میگم بده مامان اوفو میده به بابام یا بر عکس.

عاشق درس پرسیدنه.حالا درس ما شامل چیه؟شامل فلش کارتاشه که عکسشونو میشناسه و من باید دونه دونه اسماشونو بگم و آوا خانم هم اونا رو به من نشون بده.

صدای گاو و پیشی و هاپو و ببعی رو در میاره.

کماکان خواب شبش از ساعت 12 به بعده و من همین جور حرص میخورم که کی میخواد زود بخوابه.

خونه مونو اگه این روزها ببینین بیشتر شبیه میدون جنگه تا خونه.دیگه به جمع کردن کمد ها و قاطی کردن لباسای رخت آویز و لباسای تو ماشین لباسشویی و ریختن قابلمه ها و کفگیر ملاقه ها عادت کردم.

راستی واکسن 18 ماهگی هم گذشت و الحق هم خیلی سخت بود و دخترم حسابی اذیت شد ولی خدا رو شکر که دیگه تموم شد و رفت تا موقع مدرسه.

روابط عمومی کماکان در وضعیت خوبی قرار نداره  و من نگران سال دیگه که من مشغول کار میشم و اون هم مجبوره بره مهد.کاش یکی بود که نگهداری آوا رو به عهده میگرفت.

دانشگاه هم که برقراره و حسابی مشغولم خصوصا که پایان نامه هم دارم.غمگینولی عوضش ترم آخره و خلاص میشم.یوووووووهوووووووووووووووووو

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

افسانه
23 آذر 93 9:32
سلام... ماشالله بچه ها هي بانمكتر مي شن. هر كدوم از پاراگراف ها رو كه مي خوندم حركات اوا دقيقا تو ذهنم بود... اون رقيصدن هاش و حرف زدنها و نشون دادن عكس هاي كتابهاش... خيلي باحاله! خب خدا رو شكر كه آخرين واكسن هم با همه بدبختيش تموم شد و خلاصصصصصصص روابط عمومي هم به زودي در اون مكان تقويت خواهد يافت. آن هم به شكل چشم گير اميدوارم يه مهد خوب با شرايط ايده آل پيدا كني تا بتوني دخترك رو بسپاري بهش و با خيال راحت بري سركار... اين نگراني هم باور كن يه روز بهش خواهي خنديد!!!